توتها میافتند
از شاخهی درخت
من میافتم
روی تخت
یکی بیاید مرا لِه کند!
در حال انقراض هستم
مثل پادشاهان کتاب درسی تاریخ
مثل دایناسورهای عصر حجر
مثل انقلابهای پشیمان
...
دیگر فرقی نمیکند
خورشید از کدام طرف دربیاید
زمین گرد باشد
و دعای سقوط باران
استجابت شود یا نه
دیگر از شمارش دندههای گرسنگان آفریقایی
غمگین نمیشوم
دیگر با دیدن بستنیهای قدبلند پارک ملت
آب از دهانم راه نمیافتد
و دیگر به دیگران فکر نمیکنم
من منقرض شدم دیگر
عصر یک روز گند تابستان
زیر شلیک نور خورشید
سوختم
نساختم
با این زندگی
و گذشتم
از تاریخ مصرفش
.