من یک بار مرگ را تجربه کرده ام
یک نفر شبیه تو
دست یک نفر
که شبیه من نبود را گرفته بود !
باران هم میآمد
نگران نباش
خیلی تنها نمیمانم
عاقبت یک روز
مرگ دستم را میگیرد
و از تمامِ این خیابانهایِ شلوغ عبورم میدهد
نگران نباش
مرگ شبیه زندگی نیست
دستهای پُر مهری دارد
دستِ هر کس را بگیرد
دیگر رهایاش نمیکند
حواسِت به آدمهایی که کاکتوسوار زندگی میکنن باشه.
«آدمهایی که مثل کاکتوس، نیازی نیست دائم حواست بهشون باشه. نیازی نیست هرروز خاکِشون رو چِک کنی تا مبادا خشک شده باشه. ترسِ پلاسیده شدنشون رو نداری به خیالت خیلی مقاومن...
اما یه روز که مثل روزای دیگه مشغولِ رسیدن به بقیه گل های رنگارنگت هستی، چشمت به کاکتوست میوفته و میبینی زردو پلاسیده شده و ریشه هاش خاکِستر.
و تو تازه همون روز میفهمی کاکتوس ها هم میمیرن اما تدریجی..و بی خبر.
و نترسیم از مرگ!
مرگ پایان کبوتر نیست!
مرگ وارونه ی یک زنجره نیست!
مرگ در ذهن اقاقی جاریست...
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن میگوید
مرگ با خوشه ی انگور می آید به دهان
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است
مرگ گاهی ریحان می چیند...
مرگ گاهی ودکا می نوشد...
گاه در سایه نشسته است، به ما می نگرد!
و همه میدانیم ریه های لذت پر اکسیژن مرگ است!
.
.
در نبندیم به روی سخن زنده ی تقدیر که از پشت چپر های صدا می شنویم!
پرده را برداریم...بگذاریم که احساس هوایی بخورد!
بگذاریم که تنهایی آواز بخواند
چیز بنویسد
به خیابان برود...